سجاده به خون خلق رنگین دارید. م.سحر
از دین و خدا بندِ گران ساخته اید
در گردن آزادگی انداخته اید
اسب از عرصات و نعل دارید از عرش
بر خاک ز راه ِ آسمان تاخته اید
2
موریدو ملخ، کزآسمان می ریزید
چون راهزنان به کاروان می ریزید
با آبروی پیر که ریزید به خاک
در شیشۀ دین ، خون جوان می ریزید
3
دین پیش ِ شما شکنجه و آزار است
دامی ست نهاده اید و منبر ، دار است
سجاده به خون خون خلق رنگین دارید
چندانکه که دل از خدایتان بیزار است
4
بیداد پراکنید و کین انگیزید
سجاده درافکنید تا خون ریزید
مسجد نه ، که مسلخ است ، محراب شما
وان کُشته به چنگک خدای آویزید
5
هم باج خوران ِدین و هم بی وطنید
ضد بشیرید ، خود نه مرد و نه زنید
گویید که عالمید ، باری ، آری
علامهء جهل و جور و گور و کفنید!
نه عِرق وطن ، نه رحم بر دین دارید
پا در محراب و دستِ خونین دارید
بر خلق بتازید : به فتراکِ جفا
خوش نعش ِ خداست ، آن که بر زین دارید
..............................
فتراک = بند وحلقه ای ست در پس زین ، که سواران صید یا شیئی را به آن می آویختند
به فتراك جفا دلها چو بربندند بربندند / ز زلف عنبرين جانها چو بگشايند بفشانند (حافظ)
7
بیداد ز عرش کبریا آوردید
بیزاری ی آدم از خدا آوردید
ابلیس ، گریزد از صداتان به سکوت
حقا که طبیبید و دوا آوردید!!
8
زین شوق که در کشتن و خوردن دارید
گویا هرگز نه قصد مُردن دارید!
از عرش خدا رسید یا از ابلیس
این آز که در غارت و بُردن دارید ؟
9
آنانکه ز اخلاق سخن می گویند
از عصمتِ خویش و کفر من می گویند
خود رهزن ِ آدمیتّند ، ، اینهمه را
از بهرِ فریب مرد و زن می گویند
10
آنانکه وطن به راهزن دادستند
دیریست ز دین ، دادِ سخن دادستند
دین لیک چراغ شبروان کردستند
بر زُهد ، لعابی از لجن دادستند
11
آنان که امامند بد اندیشان را
در حلقۀ دین ، دل مدهید ایشان را
گُرگند که در جلدِ شبانان شده اند
در کام کِشند عاقبت ، میشان را
12
روزی من و تو در آغُل میش بُدیم
سر کرده نهان در آخورِ خویش بُدیم
دُزد از پسِ دیوار و شبان ، درپی ِ خواب
خوش ، بی خبر از گُرگ ِ بداندیش بُدیم
13
روزی من و تو رَه به جنون آوردیم
از روزنِ خود ، سری برون آوردیم
در مَه نگرستیم و نیندیشیدیم
کز جادوی دین ، آتش و خون آوردیم!
بیچاره دلی که در توحش بستیم
14
بیچاره دلی که در توحش بستیم
وان میعادی که با بَدی ، خوش بستیم
دردا که به رسم ِ آدمیت ، پیمان
با سنگدلان ِ آدمی کُش بستیم !
م.سحر
از دین و خدا بندِ گران ساخته اید
در گردن آزادگی انداخته اید
اسب از عرصات و نعل دارید از عرش
بر خاک ز راه ِ آسمان تاخته اید
2
موریدو ملخ، کزآسمان می ریزید
چون راهزنان به کاروان می ریزید
با آبروی پیر که ریزید به خاک
در شیشۀ دین ، خون جوان می ریزید
3
دین پیش ِ شما شکنجه و آزار است
دامی ست نهاده اید و منبر ، دار است
سجاده به خون خون خلق رنگین دارید
چندانکه که دل از خدایتان بیزار است
4
بیداد پراکنید و کین انگیزید
سجاده درافکنید تا خون ریزید
مسجد نه ، که مسلخ است ، محراب شما
وان کُشته به چنگک خدای آویزید
5
هم باج خوران ِدین و هم بی وطنید
ضد بشیرید ، خود نه مرد و نه زنید
گویید که عالمید ، باری ، آری
علامهء جهل و جور و گور و کفنید!
نه عِرق وطن ، نه رحم بر دین دارید
پا در محراب و دستِ خونین دارید
بر خلق بتازید : به فتراکِ جفا
خوش نعش ِ خداست ، آن که بر زین دارید
..............................
فتراک = بند وحلقه ای ست در پس زین ، که سواران صید یا شیئی را به آن می آویختند
به فتراك جفا دلها چو بربندند بربندند / ز زلف عنبرين جانها چو بگشايند بفشانند (حافظ)
7
بیداد ز عرش کبریا آوردید
بیزاری ی آدم از خدا آوردید
ابلیس ، گریزد از صداتان به سکوت
حقا که طبیبید و دوا آوردید!!
8
زین شوق که در کشتن و خوردن دارید
گویا هرگز نه قصد مُردن دارید!
از عرش خدا رسید یا از ابلیس
این آز که در غارت و بُردن دارید ؟
9
آنانکه ز اخلاق سخن می گویند
از عصمتِ خویش و کفر من می گویند
خود رهزن ِ آدمیتّند ، ، اینهمه را
از بهرِ فریب مرد و زن می گویند
10
آنانکه وطن به راهزن دادستند
دیریست ز دین ، دادِ سخن دادستند
دین لیک چراغ شبروان کردستند
بر زُهد ، لعابی از لجن دادستند
11
آنان که امامند بد اندیشان را
در حلقۀ دین ، دل مدهید ایشان را
گُرگند که در جلدِ شبانان شده اند
در کام کِشند عاقبت ، میشان را
12
روزی من و تو در آغُل میش بُدیم
سر کرده نهان در آخورِ خویش بُدیم
دُزد از پسِ دیوار و شبان ، درپی ِ خواب
خوش ، بی خبر از گُرگ ِ بداندیش بُدیم
13
روزی من و تو رَه به جنون آوردیم
از روزنِ خود ، سری برون آوردیم
در مَه نگرستیم و نیندیشیدیم
کز جادوی دین ، آتش و خون آوردیم!
بیچاره دلی که در توحش بستیم
14
بیچاره دلی که در توحش بستیم
وان میعادی که با بَدی ، خوش بستیم
دردا که به رسم ِ آدمیت ، پیمان
با سنگدلان ِ آدمی کُش بستیم !
م.سحر
به اشتراک بگذارید:(کدنویسی این ابزارک)